روزها سپری میشود، دسامبری که برق زد و ژانویه و فوریه و مارچ و آپریلی که به سرعت خواندن همین کلمات از ما عبور میکنند یا ما از آن عبور میکنیم. میگذریم و نمیترسیم. و گاهی میترسیم اما ترس ما اعتباری ندارد. مثل کودکی ترسیده از شبح درختی بر اثر مهتاب بر دیوار اتاقش ولی نه مثل هر کودک ترسیدهای، کودک ترسیدهای که صدها مایل دور است از کسی که بتواند آن تنهایی و ترس را شریکش شود. مهتاب میتابد و نسیم میوزد بیآنکه اعتنایی به رنگ پریدهی کودک داشته باشند. ژانویه قدم میزند و فوریه میدود. این منم در میانهی تقویم زندگی، مبهوت عبور از تاریخ و خیابانها و انسانها.
این منم جاخورده از باد محکمی که این عبور بر صورتم میکوبد.
سوار بر ترک، در آن اوج زمستان، شیبی یخزده و دوچرخهای، بیمهابا، در اوج زمستان به سوی بهار، با انگشتانی سرد که توان فشردن ترمز را ندارد و خیابانی که امیرآباد است یا بوفالو نمیدانم. انگشتان کبود و پیشانی بیحسم یادگار این شتاب در رسیدن به بهار است. بهاری که ۱۵ اش از ۹۰ اش گذشت و من خودم را خواهمدید سوار بر قایقی، در عبور از بهار به تابستان، همچون آن هواپیمایی که مرا از تابستان به پاییز رساند. این عبورهایی که مهم نیست از تهران به نیویورک و یا از دانشکده به خانه و یا از ایتاکا به تورنتو باشد. که مهم است که از زمان عبورمان میدهد، از انسانها عبورمان میدهد و بیاغراق، از خود جوانترمان عبورمان میدهد و این گذر از زمان و انسان است که ما را خسته میکند و ما را به آخر نزدیک میکند.
حیرت از این عبور، این عبور که حادث میشود.