مدتی است ذهنم درگیر این پرسش شده: چرا با اینکه سالها برای داشتن روزهای پربار تلاش کردهام، اغلب به نتیجهی دلخواهم نرسیدهام؟
وقتی دقیقتر نگاه کردم، دیدم همیشه معیارهایی برای تعریف «یک روز خوب» داشتهام؛ معیارهایی روشن و منطقی. مثلاً اینکه کارهای برنامهریزیشده را انجام بدهم، ساعت مشخصی را به مسئولیت حرفهایام اختصاص بدهم، و در عین حال انتظارات شخصی و اجتماعیام را هم برآورده کنم. این معیارها بهخودیِ خود سالم و حتی منعطف بودند. پس مشکل کجا بود؟
پاسخ را در چیزی بیرون از خودِ معیارها پیدا کردم: تصاویر ذهنی.
در ذهنم از یک روز موفق، تصویری سختگیرانه ساخته بودم: خودم را میدیدم پشتِ میز تحریرِ مرتب، بیوقفه تایپ میکنم؛ هر روز موسیقی را دقیق و «خشک» تمرین میکنم؛ برای نوشتن، همیشه دفترهای مرتب و دمدست دارم و دقیق میدانم به کدام سمت میروم. به ظاهر الهامبخش، اما در عمل فراتر از توان لحظهای من بودند و نتیجهاش خستگی و ناامیدی بود.
تا اینکه هفتهی پیش، روی تخت و در اوج خستگی، به راهی تازه رسیدم. با یک گفتوگوی ساده و صادقانه با خودم، تصویر ذهنیِ سختگیرانه را شکستم. فهمیدم اگر همان وظیفه—مثلاً کار روی یک فایل یا یک کد—را بهجای پشت میز، در وضعیتی راحتتر و آرامتر روی تخت انجام بدهم، باز هم ارزشمند است. امتحان کردم؛ توانستم دو ساعت دیگر ادامه بدهم و بخش مهمی از کارهای عقبافتاده را جلو ببرم.
خلاصهی تجربه: بدن و ذهنم لزوماً با اصل کار مخالف نیستند؛ مسئله تصویری است که از شیوهی انجام کار ساختهام. با تغییر تصویر ذهنی و تطبیقش با واقعیتهای جسم و روان، همان اهداف در قالبی واقعبینانهتر و آرامتر قابل پیگیریاند.